فهرست مطالب
مقدمه. 11
مقدمه مؤلف.. 15
جلسه اول پوچي چرا؟ اضطراب به چه دليل؟ 19
آفت غفلت از فقر ذاتي انسان. 21
آفات دلبستن به غير خدا 23
رابطة کفر و پوچي.. 25
ريشة يأس و نااميدي.. 27
کشف جايگاه پوچي در روان. 29
برکات ايمان به خدا 31
به دنبال سراب يا آب؟. 33
داشتن ولي نداشتن. 35
جلسه دوم چرا خدا ما را خلق كرد؟. 39
چرا ميگوييم چرا؟. 41
جان انسان خدا ميخواهد. 45
جايگاه رواني مُدگرايي.. 46
خداوند خودْ هدف است.. 50
هدفِ خدا يا هدفِ مخلوق.. 52
سيري به سوي کمال. 53
معني پوچشدن. 55
برکات دستيابي به هدف حقيقي.. 57
بندگي خدا؛ عامل شديت وجود. 59
آفات غفلت از منزل اصلي زندگي.. 61
انسانهاي گمشده. 64
جلسه سوم تبعيت از فطرت، عامل نشاط روح 69
فطرت؛ سرماية درون. 71
در حجاب جايگزينيها 72
رضايت فطرت و احساس به ثمررسيدن. 77
فطرت يا منِ برتر 80
خداوند؛ جانِ جانِ جانِ انسان. 84
همة انسانها خدا را ميخواهند. 87
نمونهاي از رؤيت حق.. 90
دوري از فطرت يا دوري از خود. 92
ميثاق جان ها با خدا 95
جلسه چهارم خداوند از چگونگي مبراست.. 101
خودشناسي راهي مطمئن در خداشناسي.. 104
چشم و گوش ابزارند. 106
همة ادراکات مخصوصِ من انسان است.. 109
زن و مرد بودن با بدن. 110
مَن فقط هست.. 111
مطمئنترين راه آشتي با خدا 112
شکناپذيري منِ انسان. 114
رابطهي هستِ مخلوق با هستِ خالق.. 117
پنجرة رؤيت خدا 119
معني حضور قلب و برکات آن. 122
عبادت؛ عامل شديت وجود. 124
علت شکها و ترديدها 128
انسان حقيقتي ماوراء تن. 131
تعلق روح به تن. 133
جلسه پنجم هستي انسان، مرگ نمي پذيرد 137
انسان ميبيند که ميميرد. 139
تن ظرف ظهور حالات من. 141
صورت بدنها در قيامت.. 142
انسان بيبدن زندهتر است.. 146
سفري به سوي خود. 150
چگونگي مرگ و انواع آن. 152
تکامل روح از طريق تن. 153
چگونگي خواب.. 156
چگونگي بيهوشي.. 158
ناخود به جاي خود. 160
عبور از دنيا، شرط آشتي با خدا 162
اساس رياضتها 167
چگونگي نزديکي به خود. 170
جلسه ششم انسان؛ وسيع تر از ماده و ماديات 173
انسان وسيع تر از ماده و ماديات است.. 177
معني بيمکاني نفس... 179
گوهر پاک از کجا، عالَم خاک از کجا! 181
ارتباط با عليم مطلق.. 186
جلسه هفتم وسعت نفس و جايگاه نبوت.. 191
جايگاه نفسِ نامحدود انسان در هستي.. 193
آفات توجه نفسِ نامحدود به دنياي محدود. 197
انسانها فقط خدا را ميخواهند. 199
چگونگي ارتباط با عليم مطلق.. 201
چگونگي نيل به مقام نبوت.. 206
تجلي صورت حقايق بر قلب.. 208
تفاوت پيامبران با عارفان. 210
برکات نبوت و شريعت.. 214
جلسه هشتم حضور همه جانبه حق.. 219
حضور همهجانبة مَن در تن. 222
حضور همه جانبة خداوند در هستي.. 224
برکات توجه به جنبة وجودي موجودات.. 229
چگونگي حضور خداوند در عالم ماده. 233
نحوة تدبير خداوند بر عالم. 234
چگونگي ظهور خداوند. 234
جلسه نهم نفس و پراكندگي آن.. 239
معني خودْ گمکردن. 241
انسان گمشده، انسان معكوس! 243
گمشدة ما چيست؟. 246
معني بيهويتي.. 249
تنها يك راه ! 251
آنچه در شخصيت انسان پايدار است.. 253
وقتي «خود»، «نه خود» ميشود. 255
«ناخود» به جاي «خود»! 256
ارتباط با اَحَد شرط نجات خود از ناخود. 259
خودي كه بايد باشد. 264
هم خود بودن، هم خود شدن. 266
مسيري از خود به سوي خدا 268
ندامت ابدي.. 270
آنگاه که انسان خود را فراموش ميکند. 272
انسان در ظلمت خود. 274
بيست و سه نكته در آشتي با خدا 277
مقدس يا نا مقدس بودن انسان. 279
درك غم غربت.. 280
راه ورود به دنياي حكمت و خلوت.. 281
آشتي با خدا، آشتي با همه چيز 282
بي تفاوتي چرا؟. 283
خود باش، تا زندگي باشي.. 284
حيات است كه حيات را مينگرد. 285
روبهرويي با خود ، نگاه با روشنايي خود. 286
مراقبه؛ يعني از دست ندادن خود. 287
شورش و زندگي.. 288
وقتي همه چيز گم ميشود. 289
وقتي همه چيز با ما آشنا ميشود. 290
خودي بي انتها، همنوا با حق.. 291
زندگي؛ دروغي بزرگ! 292
محكوم بهترين بهترينها 293
همسفري با حيات.. 294
وقتي انسان بي معني ميشود. 295
وقتي زندگي قلب داشت.. 296
بشر چوب بي خدايياش را ميخورد. 297
همه چيز بي معني ميشود. 298
مخلوقيت ما، خالقيت اوست.. 299
بدن گرايي و نا اميدي.. 300
خود را خدايي بيافرينيم. 301
مقدمه
1- نميدانيم چه شد که تصميم گرفتيم مباحث «آشتي با خدا» را چاپ کنيم. هر کدام از دوستان تصميم گرفتند يکي از جلسات را از نوار پياده کنند و بعد از پيادهشدن بحثها شوقي در ما ايجاد شد که خوب است آنها را به صورت کتاب در آوريم، در حالي که نميدانستيم چرا. بالاخره با ناشيگري تمام کار را شروع کرديم و هرکدام بدون هيچ تجربهاي کار مقدمات چاپ کتاب را شروع نموديم تا بالاخره فعلاً کتاب در اختيار شما است.
2- مطالب کتاب براي خود ما مفيد بود و به واقع پنجره تازهاي بر روي ما گشود تا به جاي پاي گذاردن در جادههاي تکراري و خستهکننده، با راههاي فتحناشده و بِکر و روحافزا روبهرو شويم و به سوي وطني که فوق اين وطنهاي معمولي است قدم برداريم، در خود وطن بگيريم و به اَمنترين وطن، يعني در آغوش خدا سير کنيم و خود را از همة هراسها آزاد نماييم و خدا را ميهمان دلهاي خود گردانيم و به وسعت نور الهي وسعت يابيم، و در آن حال ما باشيم و خدا و هرچه را ميخواهيم و هرکه را ميجوييم آنجا بيابيم، زيرا هرکس خود را نشناخت و از خود رانده شد، بيخود نشد، بلکه بيخدا شد، و بيخدايي اوج بيخودي و بيثمري است. آيا معني بيپناهي جز اين است؟ پس هرگز نميشود از خدا گريخت، جاي ديگري نيست، با خودبودن و با خدابودن عشق است و ديگر هيچ، در شوق به سوي حق اگر جان نسپاري، جانت را ميستانند.
3- در راه آشتي با خدا به جاي آنکه خدا را بخري و خدا مال تو شود، توسط خدا خريده ميشوي و تو مال خدا ميشوي و در اين راه همهچيزت را ميدهي چون خريده شدهاي، چنان خراب ميشوي که ديگر نتوانندت ساخت، و چنان ساخته ميشوي که نتوانندت خراب کرد.
4- آنهايي که جز ظاهر را نميبينند نميتوانند با خدا آشتي کنند و آنهايي که در کنار ديوار عشق الهي منزل کنند، آشتي با خدا حرارتي وصفناپذير به آنها ميچشاند که هرگز نميخواهند از آن گرما در آيند.
5- راه آشتي با خدا بسته نيست، چون بيش از آنکه ما با خدا آشتي کنيم، او با ما آشتي کرده است. اگر عشق و آشتي از او شروع نميشد هيچ موحدي در عالم نبود و همه جا ميدان ظهور شيطان بود.
6- آشتي با خدا، عشق را به منزل اصلي خود ميرساند تا ما در دوستداشتن سرگردان نباشيم. معلوم نيست ما منتظريم تا آشتي از او شروع شود و يا او منتظر است تا آشتي از ما شروع گردد. قصه آشتي با خدا قصه بهسرآمدن انتظار است، انتظاري که نميتوان از آن گذشت، از همهچيز ميتوان گذشت ولي از انتظارِ آشتي با خدا نميتوان، اين آغازي است که انتهاي آن ابتداي سفر به سوي بينهايت خوبيها است.
7- در آشتي با خدا نيت و رفتن و رسيدن سراسر نور است، و جز با نور نميتوان بهسر برد.
8- اگر آشتي با خدا از او شروع شده، که چنين است، پس او را با ما کاري هست، ميخواهد در ما خود را ببيند، بيا؛
جاروب کن خانه و پس ميهمان طلب آيينه شو جمال پريطلعتان طلب
اگر تو با خدا آشتي نيستي، بشتاب که او با تو آشتي است.
9- آشتي با خدا آنگونه راهي است که امامانِ معصوم(ع) مينمايانند، نه دانستن خدايي که فيلسوفان از آن خبر ميدهند. آري آشتي با خدا راه است و تو را بدان راه خواندهاند، هر که را اين راه ندادهاند، هيچ ندادهاند، و محال است راه بيفتد.
10- آشتي با خدا دعوتي است براي برگشت به خود، اما خودي که دلدادة خدا شده و همة اميدها در او شعلهور گشته است. ما از همان روز که آفريده شديم، با خدا آشتي بوديم، از خود غافل شديم که از خدا غافل گشتيم. پس آشتي با خدا، آشتي با خود است و همة خود را به صحنهآوردن براي ارائه به خدا، و همة ما بندگي است و نداري، در آشتي با خدا نداريهاي خود را آوردهايم تا اين آشتي صورت گيرد.
به اميد آشتي با خدا از طريق نظر به نداريهاي خود
گروه فرهنگي الميزان
مقدمه مؤلف
هيچ محتاج مي گلگون نهاي ترك كن گلگونه، تو گلگونهاي
به عنوان مقدمه چه بگويم؟ نميدانم چه شد كه دوستان عزيز و دلسوز- كه نگران سرگشتگي جوانان همسن و سال خود هستند- به سلسله بحثهاي «آشتي با خدا از طريق آشتي با خود راستين» دل بستند، آستين همت بالا زدند و با تلاش طاقتفرسا، مباحث را از نوار پياده كردند و پس از تصحيح و تايپ و غلطگيري و هزار و يك كار پرزحمت ديگر- كه بايد انجام داد تا يك نوشته به صحنه آيد!- حالا از من خواستهاند تا مقدمهاي بر آن بنويسم. همينقدر ميتوانم بگويم كه مقدمهي من، توجّه به همان انگيزهاي است كه موجب شد اين جوانان عزيزِ از خود گذشته، احساس كنند كه بايد صداي شيواي جانشان را به طريقي به گوش خود برسانند، و اين سخنان را وسيلهاي براي چنين كاري تشخيص دادند.
اگر شما خوانندهي عزيز، احساس ميكني در ميان ديوارهاي بلندي زنداني شدهاي كه خود براي خود ساختهاي، و فكر ميكني كه بايد آن ديوارها را خراب كني و «خودِ گمشدهات» را و معني خودت را بيابي، شايد بتواني از طريق اين نوشتار - يا بگو اين گفتهها كه به صورت نوشته درآمده است!- تا حدي به « خودِ اصيلات» دست يابي و آرام آرام با او آشنا شوي و در آينهي او، خود را بيابي. با نور عقل و فطرت،ديوارهاي وَهْم را خراب كني و به بالاتر از آن پرواز كني و در نهايت متوجّه واقعيترين و آشناترين واقعيات، يعني خدا شوي، آري خدا! اما نه آن خدايي كه افكار، او را ميفهمند و در انديشههاست، بلكه آن خدايي كه جانها او را مييابند و نيز در درياي وجودت، با بهترين انسانها، يعني پيامبران خدا آشنا گردي و در آينهي جانت متوجّه آشنايان عزيزي به نام امامان(ع) شوي. خود را از پيرايهها جدا بيني و پيرايهها را خود نبيني، و حجاب جان را جان نپنداري! اگر بخواهي ميتواني خود را از زمان و مكان و از همه چيز، آري از همه چيز آزاد كرده، او را در وسعتي به بيكرانگي ابديت ببيني و از آنجا به جهت گذشتههايت به ريش خود بخندي كه چگونه بودهاي! خواهي ديد كه همه چراغها در جان تو روشن شده است، گويي همه چشمهها از جان تو ميجوشند! حافظ در رويکرد به قصه گذشته خود گفت:
گوهري كز صدف كون و مكان خارج بود طلب از گمشدگان لب دريا ميكرد
بيدلي در همه ايام خدا با او بود او نميديدش و از دور خدايا ميكرد
اگر باور داري كه «آدمي گودالي است كه ژرفنايش پايان ندارد و شمردن موهاي تن او آسانتر از شمردن احساسهاي اوست»؛ و اگر باور داري كه «بيشتر مردم كوههاي بلند و امواج سهمگينِ درياها و رودهاي پهن خروشان و بيكرانگي اقيانوسها و گردش ستارگان را به ديده اعجاب مينگرند، ولي به خود خويش اعتنايي ندارند» و عمده مشكلشان نيز همين است، شايد از طريق اين مباحث بتواني الفباي گفتگو با خود را بيابي، و كند و كاو در لايههاي وجود خود را آغاز كني و كتاب وجود خود را ورق زني و آرام آرام، خود را بخواني- و معني «آشتي با خود» همين است- و اگر با خود آشتي كردي تو هم مثل بقيه، خدا را در خود،خواهي يافت و خواهي گفت:
«راستي اي خدا! وقتي تو را دوست دارم، آنچه دوست دارم چيست؟ نه جسم است و نه تن، نه زيبايي گذران است و نه درخشش روشنايي، نه آوازي دلكش و نه گلها و گياهان خوشبو...! دوستداشتن خدا، دوستداشتن آن چيزها نيست، با اينهمه وقتي خدا را دوست دارم، روشنايياي خاص، آوازي خاص و بويي خاص را دوست دارم، يعني روشنايي و بوي درونيام را، كه روحم را روشن ميكند! آنچه در مكان نميگنجد، به صدا درميآيد، آنچه در زمان نيست ولي خودش هست!... اين است آنچه دوست دارم هنگامي كه خدايم را دوست دارم، و هنگامي كه با خودم آشتي خواهم كرد.»
بيا از خويشتن خويش پنجرهاي بساز و از آن پنجره بدون هيچ حجابي- حتي بدون حجاب استدلال- از عمق جان بنگر و فقط بنگر، و خدا را بياب! به او بگو: «اي خدايي كه دوست داشتن تو رايگان است و در عين حال قيمتيترين چيزها هستي، پس هر چه- جز خودت- را به من دهي، چه بهايي ميتواند براي من داشته باشد؟». فقط بايد پنجره جانت را به سوي او باز كني و خود را از زير غبار وَهْمها و افكار پراكنده، آزاد نمايي و بداني همين نگاه و همين پنجرهاي كه از خويشتن خويش ساختي، براي خدا داشتن كافي است. آري! همين؛ و خدا را بايد رايگان دوست داشت و از خدا بايد خدا را خواست.
بشتاب تا از خدا آكنده شوي و از خدا سيراب گردي، چون او خود براي تو كافي است و جز او هيچ چيز براي تو كافي نيست، چرا كه انسانِ سبكبال آن انساني نيست كه ميداند چه چيزي خوب است- كه اين كار فيلسوفان است- بلكه آن انساني است كه «خوب» را دوست دارد.
مشكل آن است كه ما با خود آشتي نيستيم، و خود را چون حمّالي براي هدفهاي وَهمي در قالبهايي از کبر به در و ديوار ميكوبيم و آنوقت چگونه ميتوانيم با بالهاي شكسته به آسمانهاي صاف و بلورينِ غيب سركشي كنيم و بر سبزههاي برزخ قدم زنيم و از سكوت زلال آن ديار سيراب شويم؟!
جان همه روز از لگدكوب خيال وز زيان و سود و از بيم زوال
ني صفا مي ماندش، ني لطف و فرّ ني به سوي آسمان راه سفر
بايد با خود آشتي كنيم تا ملكوت آسمانها را در خود بيابيم و در آنجا قدم بگذاريم، كه بايد در آنجا قدم نهاد. و چون كسي در آنجا قدم نهاد، خواهد فهميد كه ملكوت آسمانها يعني چه! پس بايد عمل كرد تا فهميد!
اين مباحث را خوب زير و رو كن. به يك بار خواندن، هرگز اكتفا نكن. مطالب را با خود درميان بگذار و در خودت جستجو كن. ببين آيا اين مباحث قصهي تو نيست كه بر ديوارهاي اين اوراق نوشته شده است؟ پس در اين كتاب، خودت را بخوان با خودت آشنا شو تا دريچهها گشوده شوند!
آخرالامر نميدانم به عنوان مقدمه چه بنويسم! پيشنهاد دارم شما خواننده عزيز از خودِ اين جوانان روشنضمير- كه من با تمام وجود به آنها دل باختهام- بپرسي كه چرا اين گفتار را به صورت كتاب درآوردند. من دقيقاً نميدانم كه آنها چه جوابي خواهند داد. شايد طاقت شنيدن جواب آنها را هم نداشته باشم ولي هر چه به تو گفتند همان را به عنوان مقدمه بر اين كتاب بپذير، و اگر هم چيزي نگفتند از نگفتن آنها حرفهاي نانوشته را بخوان! نميدانم حيا ميكنند كه نميگويند يا حرفهاي ناگفتهاي دارند كه گفتني نيست.
طاهرزاده