نمونه متن کتاب آیینه عبرت
در رشته مترجمی زبان انگلیسی یکی از شهرستانهای نزدیک تهران پذیرفته شده بودم . پدر و مادرم از این موضوع خیلی خوشحال بودند ، هر چند اولین فرزندشان نبودم که به دانشگاه راه پیدا کرده بودم چون برادرم چند سال قبل وارد دانشگاه شده بود . خواهر بزرگترم بعد از گرفتن دیپلم با دوست برادرم ازدواج کرد و به همین علت ادامه تحصیل نداد .
هنوز مدت زیادی از شروع ترم اول دانشگاه نگذشته بود که یا دختری به نام سایه آشنا شدم . سایه ترم چهار رشته ادبیات فارسی و اهل تهران بود . او بدون ترس و لرزی با پسرها دوست می شد و با آن ها رفت و آمد داشت . اوایل کلی مرا دست می انداخت و می گفت : باور نمی کنم که بچه تهران باشی !
نمی دانم به چه علتی اما خیلی طول نکشید که دقیقا اخلاق او را پیدا کردم . یک روز که به اتفاق سایه برای تفریح و به اصطلاح هواخوری به بیرون از خوابگاه رفته بودیم ، اتومبیلی جلوی پای ما ترمز کرد . دو پسر جوان در درون آن بودند . اولین باری نبود که اتو می زدیم . طبق روال کمی کلاس گذاشتیم و بعد هم سوار شدیم . مطابق معمول تعارفات و به قولی خالی بندهای پسرها شروع شد . یکی از آن ها که کنار راننده نشسته بود و تقریبا جوان تر بود ، بعد از راننده با اکراه خودش را معرفی کرد . گفت که امسش نادر است . راننده هم که به نظر خیلی پسر پررویی می آمد پرویز نام داشت . آن ها خودشان را دانشجو معرفی کردند ، البته بعد ها فهمیدیم که دروغ می گویند . آن ها قبلا در دانشگاه کار خدماتی می کردند و به عللی اخراج شده بودند .
بر خلاف دوستی های قبلی ، دوستی ما با هم خیلی طول کشید . یک روز پرویز گفت : توی خیابان گشتن خیلی خطرناک است ، برویم توی خانه صحبت کنیم .
نمیدانم چطور شد که با عصبانیت به او اعتراض کردم و گفتم این پیشنهاد بدی است . پرویز از جواب تندی که به او دادم خوشش آمد و کلی تعریف و تمجید کرد و گفت چه دختر نجیبی هستی . فکر می کردم قبول کنی . دقیقا بعد از این جریان بود که پرویز پیشنهاد ازدواج داد . باورم نمی شد موضوع اینقدر جدی شود ، در واقع من آن دختری نبودم که او فکر می کرد چند بار خواستم واقعیت را به او بگویم ، امام دوستم سایه مانع شد و گفت : فکر می کنی خودش خیلی پسر پاکی است ؟!
پرویز موضوع را با خانواده اش که در همان شهر بودند در میان گذاشت ، اما والدینش بشدت مخالفت کردند . پرویز هم شدیدا اصرار داشت که حتما باید این کار صورت پذیرد و به همین خاطر خودش با والدینم تماس گرفت و از من خواستگاری کرد . پدرم خیلی محترمانه با او برخورد کرد و گفت : حتما باید به نظر والدینت توجه کنی . مطمئنا آن ها خیر شما را می خواهند .
اما پرویز اصرار می ورزید و پدرم مجبور شد با پدر پرویز تماس بگیرد و در این خصوص با او صحبت کند . پدر پرویز به پدرم گفته بود : پسرم به شما دروغ گفته است و دانشجو نیست و کار درست و حسابی هم ندارد . من هیچ کمکی نمی توانم به او بکنم .
بعد از تماس بود که پدرم هم مخالفت خود را اعلام کرد ، اما من در این مدت مخصوصا از وقتی که بحث خواستگاری جدی شده بود ، روابطم با پرویز خیلی صمیمی شده بود و به همین جهت خودم را همسر او می دانستم و حالا دیگر نمی توانستم از نیمه راه برگردم . به هیمن خاطرتا حدودی متوجه مشکلم شد و به همین خاطر در صدد بر آمد پدرم را راضی کند . پدرم وقتی در جریان قرار گرفت به قدری ناراحت شد که یک دفعه انگار سالها پیر شد و به ناچار پذیرفت . پدر پرویز همچنان مخالف بود ، اما پرویز توجهی نکرد و علی رغم مخالفت شدید والدینش مراسم عروسی را برگزار کرد ... ( صفحه 24 )
فهرست کتاب آیینه عبرت :
بدنامی , شوکه شدم , آخر خط , تصور غلط , تنها بودم , سقوط , شیوه کهنه , وسوسه های شیطانی , آلوده , تنها بودم , به او اعتماد کردم , از خانه فرار کردم , رسیده بود بلایی و ... , مرگ ناخواسته , نمی دانم چه بگویم , ناخواسته به این راه رفتم , دیدار , بازار سیاه , دام