نمونه متن کتاب قصه های مادربزرگ جلد 1 :
دختر کبریت فروش
در زمانهایی خیلی دور دختر بچه فقیر و کوچولویی با پدرش در کلبه مخروبه ای زمدگی می کرد که مادرش را سالها پیش از دست داده بود.
آنها باری گذراندن زندگی خود مجبور بودند کبریت بفروشند که در واقع دختر کوچولو این کار را انجام می داد. او مجبور بود هر روز کبریت بفروشد تا پولی به دست بیاورد و با آن برای خود و پدرش غذا تهیه کند. اما پدر دخترک خیلی بد اخلاق بود. اگر روزی او تمام کبریتها را نمی فروخت او را به باد کتک می گرفت و تمام بدنش را سیاه و کبود می کرد. بنابراین مجبور بو.د که همه کبریتها را بفروشد و با پول به خانه برگردد. روز گار به این ترتیب با رنج و سختی برای او می گذشت تا اینکه سال نو رسید همه مردم شاد و خوشحال بودند.
خیابانها پر از مردمی بود که با خیال راحت هدایای شب عید را برای بچه های خود می خریدند. اما دخترک با سبدی پر از کبریت که بر گردن خود داشت به این طرف و آن طرف می رفت و از مردم می خواست تا از او کبریت بخرند ولی هیچ کس به او اعتنایی نمی کرد و از کنار او رد می شدند ، حتی نگاهی هم به او نمی انداختند.
دخترک بیچاره از شدت سرما به خود می لرزید چون لباس ها و جورابش پاره بود و حتی بدون کفش روئی برف راه می رفت. آرزو می کرد که حداقل سال نو را به خانه برود ولی نمی توانست چون نتوانسته بود حتی یک کبریت هم بفروشد. او می دانست که اگر بدون پول به خانه برگردد کتک می خورد. بنابراین فکر رفتن خانه را از سرش بیرون کرد و به راه رفتن ادامه داد و داد می زد. او از کنار مغازه های روشن و بزرگی که پر از اسباب بازی بود راه می رفت دخترک دوست داشت حداقل چند دقیقه با آنها بازی کند اما نمی توانست. ناخواسته از کنار خانه ای گذشت که خیلی بزرگ بود و از داخل آن که نورش به بیرون روی برفها افتاده بود نگاه کرد. داخل خانه یک درخت کاج با تزئینات بود که زیر آن جعبه های رنگارنگ بود. در طرف دیگر میزی قرار داشت که پر از غذاهای خوشمزه و متنوع بود و بچه ها با پدر و مادرشان مشغول شدای و خنده بودند.
دخترک در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود به خود و لباس و جوراب خود نگاه کرد و از خود سوال می کرد چرا من نباید اتاق کوچک و گرمی داشته باشم؟ چرا من نمی توانم مثل اینها زندگی کنم؟ چرا باید به خاطر نفروختن کبریت هر روز کتک بخورم؟ اما دخترک جوابی برای سوالش پیدا نکرد. سپس با حالتی غمگین به راه خود ادامه می داد.
برف روی پاهای کوچکش را پوشانده بود به طوری که حس می کرد دیگر قادر به راه رفتن نیست، دندانهایش از شدت سرما به هم می خورد. با خودش فکر کرد که به خانه برگردم چون سال نو است حتما پدر کتکم نمی زند ولی بعد از چند لحظه با خود گفت: اگر شب سال نو به خانه برگردم آن هم بدون هیچ پولی پدر مرا بیشتر کتک می زن.
بنابراین فکر رفتن به خانه را از سر خود بیرون کرد و آرام آرام به راه رفتن خود ادامه داد.
پس از مدتی راه رفتن دیگر قدرت حرکنت کردن نداشت و در کنار تیر چراغی تکیه داد از شدت سرما کم کم پاهایش سست شد و در کنار تیر چراغ روی زمین نشست جعبه کبریتها را از گردن خود باز کرد و فکر کرد که اگر یک چوب کبریت را روشن کند کمی گرم می شود. دختر بیچاره همین کار را هم کرد و یک چوب کبریت را روشن کند کمی گرم می شود. دختر بیچاره قدرت نداشت تا دستان سخ زده اش را روی آتش کمی که از چوب کبریت روشن شده بود نگه دارد...............( صفحات 24 تا 28 )
فهرست کتاب قصه های مادربزرگ جلد 1:
پسرک تنها و شکارچی موشها
مجسمه خوشبختی
دختر کبریت فروش
درخت ستاره
گرگ و سه بزغاله
جشن سال نو
داستان سه بچه خرگوش
شنل قرمزی
وزیر و مرد پرهیزکار
سگ طمعکار
موش صحرایی و موش شهری
روباه و خوشه انگور
کلاق تشنه
مردی که می خواست همه را راضی کند
خرگوش و لاک پشت
مراد پهلوان
پسر کوچولو و ماهی طلائی
پسرک روستایی و دیو جنگل