نمونه متن کتاب قصه های شیرین مادربزرگ:
یکی بود یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود
روزی روزگاری مردی بود که یک میمون کوچولو داشت. او هر روز با میمونش برای مردم نمایش می داد و آنها را سرگرم می کرد و از این راه پول به دست می آورد. میمون کوچولو دلش می خواست دوستی داشته باشد و با او بازی کند، اما دوستی نداشت. او پدر و مادرش را یاد نمی آورد و نمی دانست چطور آن مرد صاحب او شده است. از وقتی یادش می آمد، با آن مرد زندگی کرده بود. صاحبش به او یاد داده بود که برای مردم برقصد، پشتک و وارو بزند و شکلک درباورد و آنها را بخنداند.
همیشه یک زنجیر بلند دور گردنش می بست تا فرار نکند. میمون کوچولو با شنیدن صدای ساز صاحبش شروع به جست و خیز و پشتک و وارو زدن می کد و مردم با دیدن حرکات او می خندید و برایش دست می زدند و به آنها پول می دادند. اما این کارها میمون کوچولو را خوشحال نمی کرد. او از زنجیری که دور گردنش بود خوشش نمی آمد و می خواست....................... ( کتاب قصه های شیرین مادربزرگ صفحات 7 و 8 )
نمونه فهرست کتاب قصه های شیرین مادربزرگ:
قصه ی میمون کوچولو
قصه دو درخت
دو موش بد
کدوی قلقله زن
مرد ماهیگیر
نازی و جوجه اردک
قصه ی موش کوچولو و مادرش
قصه عمو نوروز
کلاغ خبرچین
ضحاک مار به دوش
ماجرای بهار و مزرعه پنبه
ماجرای توپولی و خرگوش بهانه گیر
بچه گوزن شجاع
جادوگر و نامداری بدجنس
کرم کوچولوی خوشخبت
ملکه گلها