نمونه متن کتاب قصه های مادربزرگ جلد :2
حسن کچل و دیو شاخ دار
حسن کچل پسر شاد و خندانی بود. او هر روز تنبک می زد و بچه های روستا را جمع می کرد تا با هم به صحرا بروند و خار و خاشاک جمع کنند و بیاورند تا به بازار ببرند و بفروشند. یک روز که به صحرا رفته بودند حسن کچل، تنبک می زد و حرکت می کرد و دوستانش پشت سرش راه می رفتند و آواز می خواندند و خار و خاشاک و بوته های خشک جمع می کردند. همین طور که حرکت می کردند و می رفتند به طوری که از روستا دور شدند.
آنها یک قصر بزرگ و زیبا دیدند. همه تعجب کردن در این صحرای بزرگ فقط یک ساختمان بزرگ بود آن هم قصری با این شکوه و عظمت. نزدیک و نزدیک تر شدند تا به قصر رسیدند. در بزرگ قصر باز بود.
بچه ها از روی کنکاوی و شیطنت تصمیم گرفتند وارد حیاط آن قصر شوند. بچه ها با دلهره وارد حیاط قصر شدند. حسنی تنبک را به دست گرفت و بچه ها با صدای بلند آواز می خواندند. آنها خواستند با این کار توجه صاحب قصر را به خود جلب کنند و به شکل و روشی او را ببینند اما هیچ صدایی نمی آمد آنها هیچ کس را ندیدند. باز هم کنجکاوی بچه های گل کرد و وارد قصر شدند. قصر چندین اتاق داشت هر اتاق مخصوص یک چیز ساخته شده بود. یک اتاق پر از فرش ها و تابلوهای زیبا بود و اتاق دیگری پر از جواهرات و زینت آلات و اتاق بعدی پر از غذا های رنگارنگ و خوشمزه. بچه ها به همه ی اتاق ها سرک کشیدند اما صاحب قصر را نیافتند. حسنی گفت:
بچه ها گشنمونه بچه ها تشنمونه
باهم بریم خونه ای که پر از غذاهای گوناگونه
همه بچه ها از سخن حسنی خوشحال شدند و هورا کشیدند و مسابقه گذاشتند که چه کسی زودتر بر روی صندلی ها م نشیند. حسنی تنبک را رها کرد. بچه ها خارها را درداخل حیاط قصر گذاشتند و دست و صورتشان را از آب کوزه ای که در حتیاط بود شستند دویدند و هرکدام بر روی یک صندلی نشستند. حسنی گفت: یک و دو و سه حسنی میگه هرکی بیشتر بخوره برنده می شه. بچه ها با اشتها شروع کردند به خوردن غذا. یکی از بچه ها یک زنگ، وسط میز غذا خوری دید. آن را برداشت و تکان داد و صدای زنگ در تمام قصر طنینی انداز شد. بعد صدای وحشتناک و بلندی آمد و گفت: چهع کسی مرا صدا می زند؟
دیو که آنها را دید قهقه زد و خندید و زیر لب آواز می خواند.
خوش آمدید به منزلتان خوش آمدید به قصرتان
شما را باد صبا آورده باران بهار آورده
شما را شیطان به به قصر آورده برای شکم گرسنه من آورده
بچه ها ذست از غذا کشیدند وو دور هم جمع شدند و از ترس می لرزیدند دیو به آنها گفت: من که آدم نمی خورم. چرا می ترسید. الان شب شده و هوا تاریک شده. امشب مهمان من باشید.......( صفحات 87 تا 91 )
فهرست کتاب قصه های مادربزرگ جلد :2
پسرک جوان و بچه خرسها
سنجاب های بازیگوش
بچه گوزن شجاع
دختر یتیم خوشبخت
جادوگر و نامادری بدجنس
فیل پرنده
کرم کوچولوی خوشبخت
حسن کچل و دیو شاخ دار
دختر حاکم و دختر نخ ریس