سبک زندگی شهدا خاص بود، از ازدواج گرفته تا فرزند داری و طریقه زندگی کردن. همسر «شهید همت » این گونه از همسر روایت می کند:
اجازه نمیداد بروم خرید. میگفت: «زن نباید زیاد سختی بکشد!» ناراحت میشدم. اخمهام را که میدید میگفت: «فکر نکن که آوردمت اسیری؛ هرجا که خواستی برو.»
میگفت: «اصلاً اگر نروی توی مردم، من ازت راضی نیستم. اما چیزی که ازت میخواهم این است که فقط گوشت نخر، چیزهای سنگین نخر که خسته شوی. اینها را بگذار من انجام بدهم!»
میخواستم سفره بیندازم که حاجی دستم را گرفت. گفت: «وقتی من میآیم، تو باید استراحت کنی! من دوست دارم شما را بیشتر در آسایش و راحتی ببینم!»
گفتم: «من که بالاخره نفهمیدم باید چه جور آدمی باشم! یک روز میگفتی میخواهی زنت چریک باشد، حالا میگویی از جایم تکان نخورم!»
شروع کرد به انداختن و مرتب کردن سفره. سرش پایین بود. با صدایی که انگار دوست ندارد، کسی غیر از خودش بشنود، گفت: «تو بعد از من سختیهای زیادی میکشی. پس بگذار لااقل این یکی دو روزی که در کنارت هستم، کمی کمکت کنم!»
از جمله مواقعی که نسبت به حاجی حسادت میکردم، لحظاتی بود که مشغول عبادت میشد. صدای اذان را که میشنید، سرگرم هر کاری که بود، رهایش میکرد و آرام و بیصدا میرفت و مشغول نماز میشد.
نیمهشبها بلند میشد، وضو میگرفت و برای اینکه مزاحم خواب ما نباشد، میرفت به یک اتاق دیگر. در آن لحظات من اگر بیدار بودم، صدای نالههای آرامش را میشنیدم؛ صدایی که خیلی آرام بود.
برای همه سؤال شده بود که چه طور حاجی با اینکه همیشه در خط مقدم جبهه است و جلوی گلوله دشمن، حتی یک خراش کوچک هم برنمیدارد. تا آنجا که من یادم میآید فقط در عملیات «والفجر چهار» بود که یک ناخنشان پرید. یک روز من به شوخی این مطلب را به حاجی گفتم. خندید. گفت: «اسارت و جانبازی، ایمان زیادی میخواهد که من آن را در خودم نمیبینم. برای همین از خدا خواستهام شهادت را نصیبم کند؛ آنهم فقط روزی که جزو اولیائش پذیرفته شده باشم.»
بیشتر نیمهشب میآمد و سپیده صبح میرفت. همیشه، با وجودی که خستگی از سر و رویش میبارید، سعی میکرد در کارهای عقب افتاده خانه کمکم کند. یک شب خیلی دیر به خانه آمد. داشتم خودم را آماده میکردم برای شستن لباسها که گفت: «اجازه بده من اینکار را بکنم!»
قبول نکردم. هر چه اصرار کرد، کوتاه نیامدم. گفتم: «خستهای تو؛ برو استراحت کن!»
رفتم داخل حمام و مشغول شستن شدم. چند دقیقه بعد درحمام زده شد. بازکردم و حاجی را با یک لیوان آب پرتقال جلوی در دیدم. لبخندی زد وگفت: «شرمندهام! حالا که قرار است لباسها را بشویی، بگذار گلویت خشک نباشد!»
لیوان را گرفتم و گفتم: «حالا برو با خیال راحت بخواب!»
حاجی رفت. مقداری از لباسها را که شسته بودم، گذاشتم بیرون حمام. وقتی شست و شوی بقیه لباسها هم تمام شد و از حمام بیرون آمدم، دیدم حاجی دارد لباسهای شسته شده را روی طناب پهن میکند.
حاجی خندید، گفت: «فعلاً این حرفها را بگذار کنار که من امشب یواشکی آمدهام خانه. اگر فلانی بفهمد کلهام را میکند!» و دستش را مثل چاقو روی گلویش کشید. بعد گفت: «بیا بنشین اینجا، باهات حرف دارم.»
نشستم؛ گفت: «تو میدانی من الان چی دیدم؟»
گفتم: «نه!»
گفت: «من جداییمان را دیدم!»
به شوخی گفتم: «تو داری مثل بچههای لوس حرف میزنی!»
گفت: «نه، تو تاریخ را نگاه کن! خدا هیچ وقت نخواسته عشاق، آنهایی که خیلی دلبسته هم هستند، باهم بمانند.»
دل ندادم به حرفهاش. ماجرا را به شوخی برگزار کردم. گفتم: «یعنی حالا ما لیلی و مجنونیم؟» حاجی عصبانی شد، گفت: «من هر وقت آمدم یک حرف جدی بزنم، تو شوخی کردی! من امشب میخواهم با تو حرف بزنم. در این مدت زندگی مشترکمان یا خانه مادرت بودهای، یا خانه پدری من. نمیخواهم بعد از من هم این طور سرگردانی بکشی. به برادرم میگویم خانه «شهرضا» را آماده کند، موکت کند که تو و بچهها بعد از من پا روی زمین یخ نگذارید.»
من ناراحت شدم، گفتم: «تو به من گفتی دانشگاه را ول کن تا با هم برویم لبنان، حالا…»
حاجی انگار تازه فهمید دارد چقدر حرف رفتن میزند، گفت: «نه، اینطورها هم که نیست، من دارم محکم کاری میکنم، همین!»
گفتم: «به خاطر این چشمها هم که شده، تو بالاخره یک روز شهید میشوی!»
چشمهایش درخشید، پرسید: «چرا؟»
یکدفعه از حرفی که زده بودم، پشیمان شدم. خواستم بگویم «ولش کن! حرف دیگری بزنیم!»، اما نگاهش یک جوری بود که نتوانستم این را بگویم. بعد خواستم بگویم «در همه نمازهایم دعا میکنم که تو بمانی و شهید نشوی!» اما باز نشد. چیزی قلنبه شده بود و راه گلویم را گرفته بود. آهی کشیدم و گفتم: «چون خدا به این چشمها هم جمال داده هم کمال. چون این چشمها در راه خدا بیداری زیاد کشیدهاند و اشکهای زیادی ریختهاند.»
صبح، راننده با دو ساعت تأخیر، آمد دنبالش. گفت: «ماشین خراب است، باید ببرم تعمیر!»
حاجی خیلی عصبانی شد، داد زد: «برادر من! مگر تو نمیدانی آن بچهها تو منطقه چشم انتظار ما هستند؟ مگرنمیدانی من نباید آنها را چشم به راه بگذارم؟»
حقیقتش من از این اتفاق کمی خوشحال شدم. راننده رفت ماشین را تعمیر کند و ما برگشتیم خانه. اما، او انگار دلش را همراه خودش به خانه برنگرداند. دلش از همان دم در رفته بود پیش رزمندههاش. دوست نداشت وقتی را که باید در کنار رزمندهها بگذراند، در جای دیگری باشد، حتی اگر آنجای دیگر، خانه خودش باشد. داخل خانه که شدیم، یک دفعه برگشت و گفت: «تنها چیزی که مانع شهادت من میشود وابستگیام به شماهاست. روزی که من مسئله شما را برای خودم حل کنم، مطمئن باش آن وقت، وقت رفتن من است!»