همیشه هم آنطور که ما فرض می کنیم نباید کارهای خارق العاده برای تربیت فرزندانمان انجام دهیم. همین که آنها را در کنار خودمان و در مراسم هایی که مناسبشات است همراهی کنیم، قد موثری برداشته ایم. آقای میهن دوست در وبلاگ خود با نام هزار و یک تلنگرداستان زیر را نقل کرده است.
شب قدر امسال، پشت میکروفون داشتم روضه می خوندم.
امیر مهدی تو تاریکی خودشو از قسمت خانوما رسونده بود کنار من
طوری که صداش واضح و اکو دار پخش می شد هی می پرسید:
بابا چرا ناراحتی؟ بابا چرا ناراحتی؟!!!
صدای خنده اطرافیان رو می شنیدم...
بابا جان! برو پیش مامان. ناراحت نیستم برو بابا جان! ...
ماه محرم برا عزاداری می رفتیم تکیه محل
تو راه هی توضیح می دادم که بریم برا امام حسین سینه بزنیم
حسین حسین کنیم. برا امام حسین گریه کنیم
چرا گریه کنیم؟
برا این که امام حسین شهید شده
کی امام حسین رو شهید کرده؟
دشمنا
من حساب (با تشدید سین) دشمنا رو می رسم. کلشونو می کندم.
آفرین بابا جان! حساب دشمنا رو برس
تو خیمه جای نشستن نیست. سخنرانی که تموم می شه مجلس خلوت تر می شه...
مداح در اوج روضه است.
بس گریه کردیم اشک چشم واز لب و لوچمان آویزان.
صدا هم دیگر خروسی شده...
امیر مهدی که یکمی جای خالی گیر آورده ، چهار دست و پا کرده و هی می گه: بابا بابا!
گوشامو نزدیک دهنش می برم تا تو این سرو صدا بفهمم چی می گه
چیه بابا!
بابا! بیا هاپو بازی!
چی؟
می گم بیا هاپو بازی!!!...
تا حالا وسط گریه خنده ات گرفته؟...
یاد ایام جاهلیت افتادم
دیدم حسن آقا ،هم حجره ایمو می گم، بعد نماز صبح روبروی ضریح امام رضا(ع)
گردنشو کج کرده و ایستاده. زیر لبم چیزی زمزمه می کنه و صورتش از اشک خیس شده.
جمعیتو شکافتم و پشت سرش ایستادم
زدم روی شانش
حسن آقا! حسن آقا!
برگشت
سلام. چیه؟
حسن آقا تا حالا شیشلیک خوردی؟!!
یه کم چپ چپ نگاه کرد و با ناراحتی گفت:
برو بابا
همین جا هم ول نمی کنی؟!...